خواجه اسفنديار مي‌داني

شاعر : انوري

که به رنجم ز چرخ رويين تنخواجه اسفنديار مي‌داني
رستمي مي‌کند مه بهمنمن نه سهرابم و ولي با من
حالتم را چه حيلتست و چه فنخرد زال را بپرسيدم
گر به دست آوري از آن دو سه منگفت افراسياب وقت شوي
سرخ نه تيره چون چه بيژنباده‌اي چون دم سياووشان
ورنه روزي نعوذبالله منگر فرستي تويي فريدونم
مارهاي هجات بر گردنهمچو ضحاک ناگهان پيچم